×
Music: Yanni - Felitsa | گذاشته شده در 96/07/23 

دنیاى من

دنیای من ، دنیاییست دور از زمین

اولین Contest عمر المپیادیم D:
شنبه, ۱۱ شهریور ۱۳۹۶، ۰۹:۰۴ ب.ظ


سلام :)

امروز کلاس داشتم بعد یکی از همکلاسیا که سطحش بالاتر از ماست و سال قبل قبول نشده و واسه امسال میخونه گفتش که امروز توی سایت AtCoder.jp کانتست هست و برو کانتست Beginer اش رو بزن (حالا این بیگینرش هم همچین آسونی نیستا :| )

اصلی ترین سایتی که معمولا همه میگن و خودشونم سوالاشو میزنن و Context هاش رو هم میزنن Codeforces.com هست که سایت اصلی هم هست در واقع اما سایت های دیگه رو هم میتونیم سوالاش رو بزنیم مثل سایت ProjectEuler.net که من از این یه ده تایى سوال زدم ولی خوب خیلی کم فعلا سایت های دیگه ای هم خهستن که بی خیال گفتنشون میشم D:

خلاصه گفت که امروز ساعت 4 تا 6:10 کانتسته و برو بدتش آقا ما هم ساعت 3 خسته رسیدیم خونه و تا ناهاری خوردم شد 3 و نیم 3 و چهل و پنج اینا بعد رفتم تو اتاقم دراز کشیدم نمیخواستم بخوابم چون کلی کار داشتم ولی لعنتی چشمام باز نمیشد که یهو یادم اومد کانتست دارم و با موبایل رفتم تو سایته ثبت نام کردم و سوال اولشو دیدم ، دیدم نمیشه باید کامپیوتر رو کشید بیرون یه نگاه به ساعت زدم ساعت 5 دقیقه به 5 بود و من موقعی رفتم کلا 1 ساعت و ده دقیقه وقت داشتم

ثبت نام کردم و تا فهمیدم چی کجاست یه 10 دقیقه ای طول کشید و رفتم تو کانتست

کانتست این جوری بود که 4 تا سوال بود که به ترتیب اسم سوالا رو یادم نیست اما سطح سوالا اینجوری که 1 سوال سطح A یعنی آسون ترین سطح یکی B یکی C و یکی D بود که به ترتیب هم سخت میشدن  تا من به سوال A رسیدم و خوندمش و ترجمش کردم که این مورد خیلی طول نکشید هم یکم گذشت

منم سریع اومدم کدش رو زدم و سورس رو کپی کردم و تو سایت Submit اش کردم و با اولین سابمیت Accept شد و منم ذوق زدم D: و رفتم سوال سطح B و اونم درک کردم و کدش رو زدم و باز بردمش رو سایت و سابمیتش کدم ولی :

Wrong Anser :WA

در عجب بودم! یک با کدی که زدم ور رفتم و اشکالاتی که فکر میکردم داره رو بر طرف کردم ول زدم و بازم WA داد :||

هر جور میدیدم کدم درست بود! حتی خودم تست که میکردمش جواب درست میداد و حتی مثال هایی که خودش مثال زده بود رو گذاشتم و جواب درست میداد ولی نمیدونم چرا قبول نمیکرد ازم..!

کلا یه جوریه که کد و برنامه نویسی گاهی با من چپه!

توی کلاس هم گاهی اینجوری میشه و معلم یا بچه ها میگن خوب تو باگ زدی نمیدونی کجاست ولیب وقتی خود معلم میاد و میبینه باگ نداره صحنه دیدنیه :دی

چیه بار دقیقا کد معلم رو که خودش زده بود و جواب درست گرفته بود رو دقیقا کپی کردم و تو کامپیوتر خودم زدم باگ میخورد :||||

خودش روانی شده بود D:

خلاصه..

اگه زود تر میومدم سر کانتکست احتمالا  تا والو حل میکردم!

البته این اولین کانتست عمرم هم بود فراموش نکنم! :دی

+خیلی حرفا برای نوشتن و گفتن دارم که بعضیاشون تو قالب پست میگم و کامل نمیشن و پیش نویس میشن و وقت نمیکنم کامل کنم و پست کنم و دیگه پست نمیشن گاهی! یا دوست دارم بم بعضی حرفارو ولی پشیمون میشم! بعضیاشونم حسش نیست D: بعضیاشونم وقتش :)

+ شرمنده که نمیتونم بیام وب هاتون و نظر بذارم یا بخونم ، حلال کنید دیگه D:


آخرین روز مرداد !
سه شنبه, ۳۱ مرداد ۱۳۹۶، ۱۱:۴۰ ب.ظ


اینم آخرین روز مرداد

پایان بد روزى که میتونست خوب باشه

مزخرفترین پایان این دوره کلاسا (البته خیلى مربوط هم نبود ولى بود!)

و ماه...

سپرى کردن روزها به صورت بد و همش با دعوا دیگه برام عادیه

حالا چه پایان باشه چه شروع ..

همون دیروز مطمئن بودم دیروز اولین و اخرین روز اینجورى خوبه زندگیمه ..


یه روز خوب المپیادى ، یه حس خوب :)
دوشنبه, ۳۰ مرداد ۱۳۹۶، ۰۸:۴۰ ب.ظ


این قدر امروز حس خوبى داشت که الان بعد از 12 ساعت که رسیدم خونه نتونستم صبر کنم براى پست کردنش :))

برامون از. یک شنبه یعنى دیروز تا سه شنبه یعنى فردا یکى از بچه هاى المپیادى که امسال توى المپیاد جهانى کامپیوتر که در "تهران" برگزار شد "مدال نقره" گرفته بود رو اوردن (دعوت کردن ازش D: ) که بیاد بهمون درس بده

کلاس هم از 8 صبح تا 6 عصر هست

امروز برام خیلى خوب بود چون چند تا از سوالایى رو که داد رو تونستم حل کنم یا بعضیا رو ایده حل رو تا دم اثبات تونستم بگم! و اون سوالى که دیروز بهم داده بود نتونسته بودم حلش کنم و خود خرم گفتم جوابشو نگو میرم حل میکنم رو امروز حل کردم D: خیلى حس خوبى داشت انصافا با همین حس خوبى که حل این سوال بهم داده بود تونیتم سوال بعدیش رو هم تا دم اثبات حل کنم و سوال بعد از بعدیش رو که شبیه قبلیه بود حل کنم D:

بعد با هم با معلم چوری(نوعى پرنده کوچک) که واسمون اورده بودن و هم سن خودمون هست تقریبا مثل دیروز رفتیم رستوران بغل مدرسه که رستوران خوبیه (یکم کلاس داره مثلا D: )(پسرا البته دخترا جدا رفتن ، کلاس مختلطه :دى) البته ناهار امروز نسبت به دیروز خیلى بیشتر بهم چسبید با این که همون دیروزی رو سفارش دادم :دى

بعد از کلاس هم برش داشتیم بردیمش بولینگ و داداشم که داشت میومد دنبال من تو تحت اصرار من توی برنامه یهویی مون قرار گرفت و 5 نفرى چپیدیم تو ماشین و رسوندتمون

بعدشم دو هم یک ساعت یک ساعت و نیمی یه بولینگ زدیم کلى هم خندیدیم و حال کردیم بعد نفر اخر دست آخر رو هم مجبور کردیم آبمیوه بگیره برامون D:

بعد مادر گرام هم لطف کردن زنگ زدن اومدن دنبال بنده بعد این معلممون هم دقیقا توی راه من بود اونم بردیم رسوندیم تو راه هم یکم گپ زدیم و الانم یه 5 دقیقه ای هست رسیدم خونه :)

با اینکه از ساعت 8 تا الان که 8:35 هست کلاس بودم البته به غیر از6:15 تا هشتش که بولینگ بودیم D:

اصلا احساس خستگى نمیکنم و خیلى حس خوبی دارم :) نسبت به دیروز خیلى شارژ ترم :))))

چقدر یه حس خوب که اخر روز و اخر اون فعالیتت برات رقم بخوره میتونه ارن خستگیه 10 ساعته رو از تنت در بیاره که انگار دوباره دلت میخواد فعالیت انجام بدی و بری سوال حل کنی ، خوبه :)) 

خیلى کم پیش میاد ا این حس ها تجربه کنم ولى امروز خیلى خوب بود همین حس خوبى که اخرش بهم منتقل شد تمام خستگیا و اون حس بد اینکه چند تا سوال از زیر دستم خیلى الکى در رفتن رو بیرون کرد :))

براتون از این حساى خوب آرزو میکنم :)))


وقتى به یه هم صحبت نیاز دارى :)
سه شنبه, ۱۷ مرداد ۱۳۹۶، ۱۲:۲۲ ق.ظ


وقتى واقعا دلت پره و به یه هم صحبت نیاز دارى

وقتى حالت خوب نیست و احساس میکنى از ناراحتى پُرى و انگار نمیتونى دووم بیارى

یه نگاه به اطراف میکنى و میبینى همونایى که فکر میکردى میتونى رو هم صحبتى و غیره روشون حساب باز کنى ، دلیل صحبتای توى گلوتن ..

حتى خانوادت ..

پس همینجور توى خودت میمیرى! :)


عجیب به روایت سه روز پیش :دی
شنبه, ۱۴ مرداد ۱۳۹۶، ۱۲:۲۹ ق.ظ


میخواستم روایات دیروز (پنج شنبه) و امروز(جمعه) رو هم بنویسم دیگه حسش نیامد :دی البته الان شنبه حساب میشه :دی

چهارشنبه(96/05/10):

امروز ساعت 4:30 کلاس داشتم چون خونم توی راه معلمم بود گفته بود بیا دم بلوار من ساعتای 4:25 از اونجا رد میشم سوارت میکنم (برگشتن هم خودش میرسونه :دی البته اومدن خودم میومدم تا اینو گفت) گفتم باشه و خوب اولین باری هم بود که قرار بود با اون برم دستم نبود کی میرسه دم بلوار برای همین یه پنج دقیقه زود تر از خونه زدم بیرون که تا برسم دم شهرک و برم دم بلوار میشه 4:25 همون موقع هم رسیدم یکم صبر کردم گفتم بذار زنگ بزنم بگم من وایستادم زنگ زدم جواب نداد دوبار دیگه هم زنگ زدم و جواب نداد :|  ساعت شد 4:35 که زنگ زدم مامانم گفتم میای برسونیتم؟ جواب نمیده و خوب از شانس خوبم مامانم داشت میرفت بیرون و تا اومد شد 4:45 اینا رسیدم موبایلمو دیدم دیدم زنگ زده بود زنگ زدم بهش:

+ الو سلام آقای ایکس من تو راه کلاس گفتم نیاین دنبالم معطل بشین

- (با یه صدای خسته و خوابالود) آها آره راستش من خواب افتادم

+ :|

- تو الان کجایی؟

+ نزدیک کلاس

- اها برو تو یه سایه ای جایی وایستا من الان میام

+ باشه خدافظ

یکم در کلاس که یه زیر زمین یه ساختمون هست که با یه معلم عربی با هم اجارش کردن و سه تا اتاق (کلاس) داره منتظر موندم و رفتم زنگ زدم دیدم معلم عربیه توعه و رفتم تو و رفتم تو یکی از اتاقا و نشستم رو صندلی و کیفمو گذاشتم کمار صندلی و بازش کردم یکی از کتابامو برداشتم تا میاد بخونم که دیدم یه مورچه روشه :|

نگاه کردم دیدم رو کیفمم یکی دوتا مورچه بودن و رو زمینو که دیدم یر کیفم یکم مورچه بود گفتم احتمالا اومدن بالا... خلاصه یکم خوندم کتابو تا اومد خودش.

من: گفتم نمیدونم چی شده جدیدا مورچه ها خیلی دنبالم میکنن :|

اون: گوشتت شیرینه P:

من(توی دلم): نه بابا مزه شکر(زننده تر البته:دی) میده :|

یکم گذشت و اومدم یه کتاب دیگه برداشتم و دیدم عه وا تو اینم مورچست :|

یه نگاه عمیق به کیفهم انداختم و دیدم مورچه داره از سر و کولش بالا میره :| از یکی از زیپاش میریختن! انگار خودم مورچه کرده بودم توش :| زیپوبستم و به کلاس ادامه دادیم :دی از این مورچه زرد ها هم بودن که من بدم میاد :|

خلاصه کلاس که تموم شد گفتم مامانم بیاد دنبالم و گفتم آقای x من خودم میرم مرسی D: گفت منم دارم میرم میرسونمت گفتم نه مرسی میان...

بعد کیفو همونجا یه دو بار کوبیدم به زمین تا جایی که قشنگ وسط کلاس که سرامیک سفییید هم بود پر مورچه شد :/

به محض اینکه رسیدم خونه کتابامو استخراج کردم (:دی) و کیفو پرتش کردم وسط حیاط گفتم برو گمشو عوضی  P:

بعدش مادر گرام زیپاشو باز کرد فقط مورچه فوران میکرد :| جالبه مه قبل از رفتن به کلاس من قمقمه ام رو آب کرده بودم گذاشته بودم تو کیفم :|

حتی توی اونم رفته بودن :|

لعنتیا اصلا سر کلاس برام تمرکز نذاشتن (شکلک خنده)

چه روز مزخرفی بود اخرشم با ملت دعوام شد :|

پ.ن: این پست رکورد بیشترین استفاده از پوکرفیس رو در بین بلاگران شکست :|