سفری به کهکشان درون
يكشنبه, ۲۰ تیر ۱۳۹۵، ۰۸:۴۳ ب.ظ
چشم هایم را میبندم...
هندزفری ها در گوش و یک آهنگ شروع به پخش میشود...
آهنگ نخست آهنگیست که آرام شروع شده و در انتها کمی تند میشود ، گویا مانند hello از adele میباشد...
چشم ها بسته بدن در حالتی آرام چراغ ها خاموش و بدون مزاحمت های خارجی همراه با آهنگ به درون خود میروم ، ما نند یک روح در یک کهکشان بزرگ... به درون دنیای افکارم میروم...
خدای من چه ترددی! عجب رفت و آمدی! گویا افکارم در یک چهار راه بزرگ در حالت نور در حال عبور از این چهار راه بزرگ اند...
در این میان بعضی شدت درخشش نور سفیدشان کمتر و برخی بیشتر است بعضی به صورت یک توپ کوچک خاموش تیره رنگ و با خسلت در سرعت حرکت از چهار راه میگذرند!
حتی نمیدانم کجای مغزم و کجای تفکراتمم!
به سختی از چهار راه افکار عبور میکنم و کمی جلو تر میروم...
وای خدای من این قفسه های مرتفع و طولانی دگر چیست؟ مانند کتابخانه ای بی پایان در بین قفسه های حرکت میکنم در قفسه ها گوی هایی با رنگ های متفاوت میبینم و به ندرت کتاب هایی کهنه... با تعجب محو در رنگ گوی ها ، غرق فکر در افکارم بودم...!
گوی سبز گویا این گوی یاداور یک خاطره خوش است زیرا سبز نماد زندگیست...
گوی قرمز به گمانم این گوی ها یک لحظه پر خشم و نفرت درون خود دارند...
گوی زرد گوییست که لحظاتی را که به سر و وضع خودم میرسم را داراست...
گوی آبی تیره گوی ترس بود ، لحظاتی از زندگی که ترس در آن حس میشود در این گوی ها ذخیره اند...
در راه های تو ر توی این قفسه های گوی قدم بر میداشتم و خاطرات مختلفی که قبلا ایجاد کرده بودم را تماشا میکردم... خیلی هایشان را یادم نبود ، بعضی خاطرات تلخ را زنده کردند و کلی ناراحتی و بعضی خوشی هارا یاداور شدند و شکر از زندگی...
به چهار راه خاطره ها بازگشتم...
چند خاطره از همه بیبشر تحت تعقیب چشمانم بودند گویا آن ها خاطرات زجر آوری بودند که مدت هاست که در تکاپوی ازیاد بردنشانم اما در انجام این کار ناتوان مانده ام...
به محتوای ان خاطرات وارد شدم ، بهشان فکر و لحظاتش را مرور میکردم (اینجا جاش نیست درموردشون بنویسم) کمی اذیت شدم در خود فرورفتم...
بعد از دقایقی این خاطرات را رها کردم ، سعی میکردم که به توانایی هایم فکر کنم به کارهایی که دوست دارم انجامشان دهم ، کارهایی که دوست دارم انجامشان دهم اما برای انجام دادنشان کمی واهمه دارم در حال فکر کردن به توانایی هایم هستم اما احساس میکنم ناتوانم خودم را گم کرده ام و تکلیفم مشخص نیست! حس عجیبیست...
پر از ناراحتی و غم ، شادمانی و حس زندگی ، توانایی و غیره...
بعد از گشت و گذار فراوان در کهکشان درونم تصمیم به خروج گرفتم... زیرا اکنون که داستان درونم را مطالعه کردم احساس میکنم که میتوانم یک قدم به جلو بردارم ، هر چقدر سخت هر چقدر غیر ممکن ولی من تلاشم را خواهم کرد...
1. این متن و خودم نوشتم و از هیجا نیست.
2. اگه این متن رو خوندین شما هم یه نگاهی به درونتون بکنید.
3. این آهنگارو میذارم اگه خواستین با اینا درونتونو نگاه کنید ، سعی کنید ازش استفاده کنید و خودتونو بهتر بشناسین...
--آهنگ: Adele - Hello
یکی دوتا دیگه هم بود که دیگه حال آپلود ندارم؟ (:
راستی اینم از همون پست چالش که قرار بود بنویسم ف منتها اگه میخواسم از خاطره ها هم بنویسم دیگه تومار میشد :D
۲۵ تیر ۹۵ ، ۱۵:۵۹
۲۵ تیر ۹۵ ، ۲۲:۵۰