میدونى؟ من خودمم دیگه نمیدونم...[همین الان بگم پست خیلى طولانیه پس اگه نمیخونى زحمت نده به خودت]
چهارشنبه, ۶ مرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۵۳ ق.ظ
میدونى؟ اینقدر ذهنم پره که وقتى میخوام یه پست رو بذارم و محتواشو با خودم مرور میکنم در حین نوشتن پست کلا یه پست دیگه میشه...
میدونى؟ وقتى میخوام عنوان بذارم این قدر عنوان ها با بدنه پست متفاوت میاد تو ذهنم که حتى دیگه نمیدونم چى عنوان بذارم شاید از این به بعد گذاشتم بد بختی هام 1 بد بختی هام 2 و...
میدونى؟ دو ساعت پیش قکر این بودم که یه پست خوب یا. علمى و یا خنده دار و باحال بذارم اما امان از زمان چون تو همین دو ساعت اینقدر اتفاقا افتاد که فقط پر شدم و میخوام اعصاب خوردی ها و انرژى منفى هام و غیره رو بنویسم بلکه حداقل یکم سبک بشم! البته این موضوع هر دو سا چهار ساعت یکبار اتفاق میوفته براى همین هم هست که کلا دیر به دیر پست میذارم!
میدونى؟ تو اگه کل این پست رو بخونى یا یه آدم داغونى البته نه به اندازه من شاید ولى خوب همین حدودا ، یا حرفاى بقیه رو گوش میدى کلا و یا انرژى منفى کم تر روت اثر میذاره. و یا حوصلت زیاده چون این پست قراره طولانى باشه...
میدونى؟ یه زمانایى میشه که از خودم متنفر میشم و میخوام خودمو له و کنم اما خوب کى خودشو میزنه؟ مثل یه روح میمونم که تو زندان جسمش گیر کرده و میخواد جسمشو تیکه پاره کنه...
میدونى؟ همین الان که دارى این پست رو میخونى ممکنه کلا از خط هاى بعدى قلمم یه جور دیکه بنویسه و یا محتواش تغییر کنه! آخه مغزم هر لحظه دارى این زندگى کوفتى رو مرور میکنه...!
میدونى؟ همیشه از بچگى تو وقتى که میگفتم زندگیم یه مشکلى داره میگفتم بچه هاى کار یا فلانى یا چنانى یا اونى که فلجه اونى روانیه وغیره رو ببین خداروشکر کن!
میدونى؟ در رابطه با میدونیه بالا بزرگ تر شدم و تو روابط اجتماعى که داشتم مشکلات مردم رو دیدم و خوب از بعضى لحاظ ها زندگیم بهتر از اونا بود!
اما میدونى؟ وقتى این جور آدمارو میبینم خوب از یه ور میگم که آره زندگیم از بعضى لحاظاش بهتر از اوناس اما از یه ور دیگه مى گم قرار نیست چون زندگیم بهتر از اوناست ولش کنم و به اونا فک کنم و پى درست کردن زندگیم نرم! خوب درسته اونا مشکلاتشون از زندگی من بیشتره اما من تو زندگى خودمم و تو زندگى خودم زندگى میکنم نه اونا! پس مشکلاتم به طبع جدى هست و یا جدى تر! و خوب با این دو نوع فکر که این آخریه برندس به هیچ نتیجه اى نمیرسم!
میدونى؟ جُنون تو خونمون به حدى رسیده که وقتى میام خونه و از در وارد میشم و میام تو حتى اگه هیچ اتفاقى نیوفته باشه یا حتى اگه کسى نباشه یه انرژى سیاه و بد و منفى رو حس میکنم! غیر قابل توصیفه ! انگار از یه فضا وارد یه فضا دیگه میشم! مثل تو این هرى پاتر بود که یه سپر دفاعى با جادو درست میکردن کسى نبینتشون از اون ور و وقتى ازش رد میشدن یه جور موج عجیبی داشت! دقیقا همون جورى موجش قشنگ حس میشه...
میدونى؟ تو این دو سه روزه رفته بودم خونه پسر داییم و خوب اونجا هم یه دیوونه خونه مثل خونه خودمون بود! و نیم ساعت پیش که دوباره اومدم و وارد خونه شدم حس میکنم باز اونجا بهتر از اینجاست!
میدونى؟ هیچى تو خونه ما آروم حل نمیشه!؟
البته میدونى؟ اگه همین اعضاى خونواده تو یه شهر دیگه حتى در حال سفر هم باشن باز هیچى میونشون آروم حل نمیشه!؟
خونه فقط یه جا واسه سکونته براى من...
البته جاییه که به طبع دوست دارم توش نباشم!
اجباره! آخه میدونى من با چهارده پونزده سال سن که جامعه منو از لحظا مالى ، موقعیت اجتماعى و زندگى مستقل یه آدم چُلاق میدونه مجبورم که اینجا تو خونه اى که نه مال خودمه ، نه میتونم توش راحت باشم ، نه اعصاب دارم و نه غیره و هیچیش در مالکیت من نیست زندگى کنم!
البته بابام اعتقاد داره که من هم مال خودم نیستم و عامل وجودم اونه!
البته اعتقادش درسته ، به شرط اینکه منو همینجورى از روى دلخوشى و دلایل چرت و پرت به دنیا آورده باشن...
میدونى؟ تنها چیزیم که مال بقیه نیست روحمه!
البته اونم واس خودم نیست ! بعضیا میگن از وجود خداست! البته من که کمتر خدارو حس میکنم! یا تعریفایى از خدا کردن اشتباهه! یا وجود نداره که نود درصد میگن داره یا خوابه و کلا مارو انداخته آشغالى ، یا از ریختمون (ریختم) خوشش نمیاد!
پس تنها چیزى که براى خودم دارم یه دویست گرم مغزه که البته اونم مال خودم نیست چون از وجود کسه دیگه ایه ولى خوب چون باهاش میتونم تصمیم بگیرم یه قسمتیش مال خودمه که احتمالا در آینده تصمیم خودکشى رو میگیره واسم!
میدونى؟ خیلیا میگن تو سن رشد و موقع بلوغ و این حرفا آدم حس استقلال طلبى پیدا میکنه!
که البته من هیچ وقت این حس رو نداشتم و معمولا رو منطق بودم! خوب براى من سخته با این شرایط تو خونه اى که حتى یه تومنشم ندادى زندگى کنى و به ظاهر میگن خونه خودته اما خوب خودتم مال خودت نیستى!
میدونى؟ دوسال پیش برنامه نویسى رو به عنوان یه روزنه تو زندگیم دیدم و با یه امید رهایى شروع به یاد گیرى و کار باهاش کردم اما الان حتى مطمئن نیستم که بتونم برنامه نویس بشم! و حتى دیگه انگیزه اى واسه برنامه نویسى ندارم!
آخه میدونى چرا؟ منه پونزده ساله رو با این که خیلى چیزایی که شرکتاى برنامه نویسى میخوانو بلدم کى راه میده شرکت کار کنم!؟ خوب معمولا یا کارت سربازى میخوان یا مدرک دانشگاهى (حتى آب دوغ خیارى!) یا غیره! البته به فرض کار هم پیدا کنم مطمئنم بابا یا مامانم میان این وسط یه گندى میزنن...
میدونى؟ تو این جمع و تو این خونه هر کى با هرکى بحث یا دعواش بشه حتى اگه من در محل بحث و یا مربوط به بحث هم نباشم یقم گرفته میشه و یه جایى که نزدیک به همون دعواست حال منو هم میگیرن!؟
میدونى؟ تو مدرسه آروم ترین دانش آموزم ، تقریبا مادب و مثل یه آقا بالاسر واسه هم سنام! و خوب میدونى به همین نسبتى که تقریبا هیچ درد سرى واسه معلما ، معاونا و مدیرم ندارم به همون نسبت اونا دهن منو سرویس میکنن!!!؟؟
میدونى؟ همیشه بچه شر هاى مدرسه کلى عشق و حال میکنن و حتى بیرون انداخته شدنشان براى همه عادیست و به جایى بر نمیخورد و معمولا برخورد خاصى با آن ها نمیشود و بعضى اوقات با این موضمون که هنوز بچست یا نفهمه و غیره ازشان میگذرند ، اما بنده اگر حتى یک روز جواب سوال هاى معلم را نتوانم بدهم و یا کارى که براى بنجاه درصد بچه ها کار عادى و روزانست را انجام دهم حسابى آبرویم میرود و خیت میشوم و همه باز خواستم میکنند! بدون آنکه هیچ چیز از زندگی ام در نظر بگیرند و با منطق با من برخورد کنند!؟
آخه میدونى چرا؟ چون بقیه بچه ها معمولا این مشکلات بنده رو ندارند و دست اندرکاران مدرسه با یه شبه آدمى مثل من تا به حال رو به رو نشده بودند لذا بر این تفکر کار میکنند که بنده هم همانند دگر بچه ها یا مشکل خاصى ندارم و کلى یا دیگر...
البته میدونى چیه؟ من تافته جدا بافته نیستم! البته هستم ولى نه از لحاظى که فکر میکنید! من معمولا به چیزى که بقیه بچه ها فکر نکرده عمل میکنند و اینکونه میشن یه دانش آموز معمولى فکر میکنم! آخه میدونى ! من فیلم بازى کردن رو همون دران دبستان زمانى که بجه ها خودشونو به حال بد میزن هم یاد نگرفتم! براى همین است که حتى اکه چلاق هم شوم هیچ یک نمیفهمد! انگار که با علاعم هاى مختلف حالات بدنم تغییر نمیکنن!
در آخر هم اگر دهان باز کنم و از بینهایت کلمه درونم دو تا از آن ها را به زبان بیاورم میگویند: سخت نگیر همه مشکل دارن! این چیزا عادیه!
آخه میدونى چرا این حرف را میگویند!؟ چون آن دو کلمه اى که به زور گوش کرده اند آن بوده که: زندگى ما هم خیلى وقتا داغون میشه! البته این یک فانتزیست و تا به حال به هیج مسئول مدرسه ای نگفتم این جمله را...
میدونى؟ وقتى پسر دایى کوچک چهار پنج ساله ام براى اینکه با تبلتم بازى کند بوسم میکند و میگوید دوستت دارم اوج تنهایى و بى کسى و خلأ محبت را میچشم...
میدونى؟ من حتى نمیدونم کى ام و براى چه گُه خوردنى زندگى میکنم چى ها در چنته دارم و حتى نمیدانم که چه نوع آدمى ام!
میدونى؟ مشاور ها معمولا به درد لایه جرز هم نمیخورند...
میدونى؟ الان میتونم تا یک هفته همین جورى میدونى هاى دیگر بنویسم و شما هم نخونده نظر بدید...
اما میدونى؟ دنیام جورى شده که حس میکنم فقط یک آرین در وسط یک اتاق تاریکِ تاریک چند میلیون کیلومترى بى پایان و بدون در خروجى گیر افتاده است...
میدونى؟ حتى دیگه آیپدمم براى این میدونى هاى آخر کمکم نمیکند و به زور تایپ میکند...
این آهنگ هم فقط واسه حس مرده درونم هست نه چیز دیگه اى...
۰۸ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۱۲
۰۹ مرداد ۹۵ ، ۱۴:۴۹