شاید تنهایی بهتره! شاید این برام تعیین شدست...
سه شنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۵، ۱۱:۰۰ ب.ظ
خوشحالم ، توی خونه برای خودم میچرخم ، حس خوبی دارم نسبتا !
تا این که ساعت از هفت و نیم هشت میگذره!
همه چی عوض میشه
خوب قبل از این ساعت معمولا یا تنهام تو خونه یا فقط مامان و یا فقط برادرم هستن...
بعضی موقع ها هم هر دو خونن ول خوب کم تر...
مثل امروز ، تنها توی خونه ، برادر با دوستاش بیرون ، بدر و مدر هم بیرون ، پشت لپتاب ، با یه آهنگ!
چه شاد بودم...
ساعت ده که دو نفر تحت عنوان والدین از با هم اومدن خونه
کلا همه چیز از این رو به اون رو شد!
اعصابم ریخت بهم!
مثل همیشه یه کل کل
ولی دیگه مثل قبل نمیکشیم
سعی کردم کهاز طرف خودم تمومش کنم
ولی خوب معمولا پدرم این قدر کشش میده تا مجبور شی جواب بدی
کنترلتو از دست بدی! حرفی رو بزنی که شاید دلش میخواد تو الان بگی
آتو بگیره ، الان شدی یه بچه بی ادب...
که اصلا به پدر و مادرش احترام نمیذاره...
الان رفتی تو رده مقایسه!
مقایسه یک طرفه با بقیه همسن ها و یا بچه های فامیل...
الان به این بهانه میخوان کل کل رو به دعوا تبدیل کنن
صداشون میره بالا...
دیگه مثل قبل حوصله نداری!
میخوای هیچی نگی...
نه واسه ترس
واسه اینکه اگه تو الان چیزی بگی
دیگه مثل قبل ، نمیتونی خودتو آروم کنی ، نمیتونی صادقانه حرف بزنی
الان اگه حرف بزنی
کنترلت از بین میره ، دیگه دست خودت نیستی
نمیتونی منطقی فکر کنی و تصمیم بگیری...
کم کم داری کنترل دستات رو هم از دست میری
دیگه مغزت مال تو نیست
صورتت مور مور میکنه
ولی هنوز دلت میخواد هیچی نگی
ولی نمیشه...
همین باعث میشه که جواب درستی ندی...
الان دستات داره مور مور میکنه...
به غیر از جنگ با بقیه
داری درون خودت هم میجنگی
با مغزت ، با آزادی بیانت ف با احساست ، با اعصابت
میخوای کنترلتو دوباره به دست بگیری
ولی نمیشه
برای همین نه میتونی جواب اون ور رو بدی و نه به خودت بیای...
تا دستت ، تا ارادت و کنترلت و اعصابت
داره به مرحله جنون میرسه
تا لحظه ای میرسه که فقط چند ثانیه تا اینکه از خودت بیوفتی بیرون مونده
تا اینکه دیگه برای دقیقه انگار خواب بودی و وقتی بیدار میشی یا تو داغونی و یا بقیه
و یا هر دو
تا نزدیک به این حالت میشی
یکدفعه کنترلت بر میگرده!
اما اعصاب رفته ، احساس رفته ، منطق رفته...
همشون بعد از این جنگ 10 یا 30 دقیقه ای
بعد از ویرانی هایی که بد تر از بمب اتمه
رفتن...
الان فقط تو موندی
یک درون ویران...
یک جواب ناکام...
یک کینه و دلخوری متقابل از اطرافیان...
ولی دیگه دیره...
باید میذاشتی به 100 میرسیدی
باید میذاشتی که کنترلت از بین بره
تا اینکه احساس و منتطق رو
و از همه مهمتر تحملت رو از دست بدی
دیگه هیچ راح حلی به ذهنت نمیرسه
چون با خودت یک جنگ بد داشتی ، دیگه حوصله ادامه جنگ بیرونی رو نداری
نمیتونی فکر کنی و جواب بدی پس مجبور به ترک محل میشی...
هر دفعه تحملت کم تر میشه...
احساست بیشتر از دست میره
همینجور منطفق و اعصابت
هر دفعه ترک محل هات مدتشون زیاد میشه
5 دقیقه ، 10 دقیقه 30 دقیقه 1 ساعت
تا به جایی میرسه که میخوای دیگه بر نگردی...
الان نمیتونی پس مدت فقط زیاد میشه
تا زمانی که از روی اجبار به هر زوری که شده
شرایط رفتنت برای همیشه رو درست میکنی
الان هم دیره...
ولی الان این
ولی دیگه تنها راه حل منطقی هست که میتونی بگیری
و خودت رو راحت کنی...
الان من به مرحله ترک همیشگی رسیدم...
اما شرایطشو ندارم!
که دارم روی اون کار میکنم...
توقع این که کامل خونده باشینو ندرم ! پس اگه حتی یک خط رو هم نخوندین لطفا سکوت کنید...
میخواستم پست دیگه ای رو بذارم که شادی آور بود ولی خوب...
الان ساعت از 8 گذشته...!!
۱۵ خرداد ۹۵ ، ۱۴:۱۳
۱۵ خرداد ۹۵ ، ۱۶:۲۶