این روز ها عجب میگذرد ...!
يكشنبه, ۳۰ مهر ۱۳۹۶، ۰۸:۲۲ ب.ظ
یه بغضى توی گلوم هست..
دلم میخواد گریه کنم ..
صبح پنجشنبه ساعتای هشت و نیم بود که داشتم آماده میشدم برم کلاسم که ساعت نه بود.
داشتم میرم که یه دوش کوچیک بگیرم که دیدم مامانم پاى تلفن داره حرف میزنه و یه حالت بغض و ناله توی صداش بود ، رفتم تو آشپزخونه دیدم چشماش پره اشکه! پرسیدم چی شده؟
گفت خانم ایکس فوت کرده!
چون کسى که پشت تلفن بود رو میشناختم میدونستم که نمیتونه شوخی باشه ...
مردم و زنده شدم ...
من بعد از اتمام تلفن مامانم: چرا؟ چی شد یهو؟ خانم ایکس که مریضی نداشت، کلى پر انرژى و هر وقت میدیدمش خندون بود!
مامانم: نمیدونم! حتى میگن دیروز صبح سه تا عمل هم داشته و انجام داده! (جراح مغز و اعصاب بودن) ظهر میاد خونه ناهار و اماده میکنه میره دوش بگیره ... عارفه (دخترش) که میاد خونه میبینه مامانش تو حموم افتاده ...
ایست قلبى ...
باورم نمیشد ، هنوز هم برام قابل قبول نیست
وقتی اینو بهم گفت تمام صحنه هاش اومد جلو چشمام.. بادمه تو مدرسه که میومد دنبال امید (پسرش که یکسال کوچیک تر از منه) و دست میدادیم و حتما باید روبوسی میکردم باهاشون! و بعد به شوخى میگفتن این معاوناتون چه چپ چپ نگاه میکنن!
امید تا همین دیروز صبح ساعتای چهار پنجی ایران نبود!
خبر نداشت! از پنجشنبه داشتم دیوونه میشدم، بیشتر فکر میکردم که امید چه حالی میشه !
قرار بود شنبه یعنی دیروز بیاد ایران برای نامزدی خواهرش که داشتن کاراش رو میکردن ...
امروز صبح خاک سپارى بود.. جمعیت زیادى اومده بود! اساتید دانشگاه و همکارای بابام و دکترا و...
وقتى اومدن قسمت غسال خونه امید رو دیدم! داغون بود ، داغون!
یه یکی دو ساعت به همین روال گذشت که وایستاده بودیم ..
باورم نمیشد کسی که بیست سال باهاش دوست بودیم، هشت سال همسایه بودیم و ماهی یه بار با یه اکیپی که با هم همسایه هستیم و پدر مادرامون همکار و دوستن و مثل یه خانواده ایم مهمونی میگرفتیم!
بعد از اون هم رفتیم براى خاک سپارى!
دلم پر بود، پر .. مامانم و بقیه اون دوستانمون همه داغون بودن ، خانوما که گریه میکردن ، آقایون هم همینجور!
وقتى منو میدید هیمشه باید رو بوسی میکردم و خودشو میکشید بالا و میگفت هوا اون بالا چطوره!؟ :'-)
دوست داشتم برم امیدت بگیرم تو بغلم و گریه کنم! ولى نشد! خودشو گرفته بود! بقیه میگفتن امید خیلی محکم پذیرفته جلوش ریه نکنین روحیش بهم نریزه! ولى معلوم بود که اینطور نیست! بغض کرده بود حسابى .. داداشم که داشت میرفت ، گرفتتش تو بغلش، رسما داشت گریه میکرد.. باید میکرد.. منم همین الان که از توی خونه دارم مینویسم چشمام پره اشکه ..
مدیر مدرسه پارسالیم و اینا هم بودن و خوب یه صحبتی کردیم ..
جالب بود برام که خیلی غیر منتظره معلم ادبیات امسالمون رو دیدم! فردا هم زنگ اول باهاش کلاس دارم!
خیلى حالم گرفته بود نمیدونم منو ندیدتم یا نشناختتم یا به روش نیاورد! ولى هرچى بود بهتر که چیزى نگفت چون خیلى داغون بودم ...
بعدش که سوار ماشین شده بودن من و بابام و مامانم و یکى خاله فاطمه (یکى از همون اکیپمون) داشتیم میرفتیم به سمت ماشین که مارو دیدن پیاده شدن
این قدر بغض کرده بودم که مثل گریه بود! فک کنم خیلى معلوم میشد از توی صورتم! چون اقاى ایکس(شوهر خانم ایکس)که از ماشین پیاده شد و توی صورت اونم بغض بزرگى بود! بعد از اینکه به بابام دست داد و تشکر کرد که اومدیم و اینا اومد به من دست بده وقتی صورتمو دید دیه واقعا بغضش ترکیده بود ! حرف نمیتونست بزنه! تو یه کلمه میکفت همش با حالت گریه بود.. مامانم میگه خانم ایکش تو رو هم خیلى دوست داشت براى همین اقای ایکس یهو انگار بغضش ترکید وقتی با تو دست داد.. و سریع دوباره نشستن تو ماشین ..
امید هم پیاده شده بود همینجور! چون وسط خیابون بود یه لحظه تونستم بگیرمش ولى نمیدونستم چى بگم! هیچى واسه گفتن نداشتم ، زبونم بند اومده بود و دوست داشتم گریه کنم .. ولی خوب ...
از موقعى این خبر رو شنیدم عین این روح ها شدم.. سردم نیست ولى دست و پام اینقدر یخ هستن که استخونام درد گرفته..
امروز هم از بقیه روزا بد تر .. میخوام درس بخونم ولى نمیتونم روى کلمات نگاه کنم چه برسه حفظ کنم .. حوصله ندارم، یه جور بدى ام .. دلم خیلى پره .. خیلى ..
اصلا باورم نمیشه اصلا! در این حد که زبونم نمیگرده بگم خدا رحمتش کنه .. باورم نمیشه که دیگه نیست ...
میخواستم ادامه بدم ولى دیگه نمیتونم بنویسم ...
خدایا ما که جز خوبى و مهربونى چیزى ازشون ندیدیم! ولى تو تمام گناهانش رو ببخش ..
۰۵ آبان ۹۶ ، ۱۹:۱۷
۰۵ آبان ۹۶ ، ۱۹:۵۱