لعنت به اشک هایی که نمیریزند...
سه شنبه, ۲۹ تیر ۱۳۹۵، ۰۲:۰۱ ق.ظ
نصف این پست رو دوشنبه نوشتم و بقشو امروز یعنى سه شنبه ولى شما فرض کنید دوشنبس! :)
داییم ، زن داییم و مامانم از تهران بر میگشتن... خوداروشکر داییم هفته پیش جراحیشونو انجام دادن البته به نظر عمل حساسی میومد چون غده روی قسمت مرکز حسی مغز بوده... دکتر قبل از عمل گفته بوده ممکنه تا یه ده پونزده روی دست و پا چپشونو نتونن تکون بدن و یا کمتر یعنی لمس میشن برای این مدت...
عمل از ساعت 7 صبح تا 11 یا 12 ظهر طول کشیده البته یه یک ساعت یا یکونیم ساعت هم تو ریکاوری بودن چون ICU خالی نبوده :| برای همین ساعت 1 داییم از ریکاوری اومده بیرون و بر اساس تعریف های مامانم میگه داشتن میاوردنش از پرستار ها هم تشکر کرده و قشنگ دست و پای چپش رو هم تکون میداده!
خوب اینجاش واقعا جای شکر داره البته دکترش هم دکتر خوبی بوده و عملای خیلی خفن تری رو هم انجام داده بوده ولی خوب همه چیز دست اون بالاییه...
از بچه های داییم بگم که یه دختر داره یعنی دختر دایی خودم که 19 سالشه البته یکی دو ماه مونده بشه دو تا پسر داره که یکیشون 16 سالشه امسال میره سوم دبیرستان و اون یکی هم 5 سالشه که همین 5 ساله یه لشکر آدمو حریفه لامصب :)
امروز قرار بود من و برادرم بریم فرودگاه دنبالشون که زود تر از همه رفتیم حدودا بیست دقیقه قبل از نشستن هواپیما ساعت یه ربع به هشت هواپیما نشست و خوب ربع ساعتم طول میکشه تا هواپما وایسته و پیاده بشن...
هواپیما که نشست یه هفت هشت دقیقه بعدش خالم با دختر داییم و پیر دایی هام اومدن بعدشم دختر عمه زن داییم و عمش فک کنم خلاصه مسافرا داشتن پیاده میشدن و میومدن تو ساختمان که مادر گرام به همراه دایی و زن داییم اومدن...
داییم رو سرش از این پانسمانا داشت با یکى از این کلا هاى تور تورى سفید که دقیقا نفهمیدم چرا سرش کرده :|
بعد از دست دادنا و سلام کردنا همه اشک تو چشاشون جمع سده بود و میریخت (البته نبود زار زار گریه کنن که:/ ) پسر دایی کوچیکه همون 5 سالهه هم که قهر کرده بود تو فرودگاه از بغل برادرش پایین نمیومد پیش باباش بره... داییم و خاله و مامان و زن دایی و دختر دایی و پسر داییم و همه اشک از چشاشون میریخت الا من!
من دلم از سنگ نیست اما نمیدونم چه مرگمه! احساس میکردم که یه اشک داره پشت از ظاهر چک جمع میشه ولى لامصب بیرون نمیومد چیزى نبود که جلوشو بگیرم یه حس ناخود آگاهى نمیذاشت بیاد ، البته تو شرایط بد تر از اینم همینه...
خوب نمیخواستم احساسى بشم یا نفوذ بد بزنم و شاکى بشم! با خودم میگم خوب حالا که چى!؟؟ خداروشکر عمل خوب بوده ، خوب تر از اون چیزى که همه انتظار داشتن! منم خوشحالم که داییم با پاى خودش داره میاد تنها تفاوتش اون پانسمانا روى سرشه و اون تومور دو سانتى که دیگه نیست... و خوب میاز به مراقبت بیشتر...
براى همین رفتم قسمت بار با برادرم دو تا چمدون و یه ساک رو برداشتم و دو سه تا نایلونى که دست مامانم بود رو ازش گرفتم و سریع برادرمو راه انداختم که بیا بریم ماشینو بیاریم جلو اینجا الکى چه کار کنیم گریه!؟ و رفتیم ماشینو آوردیم جلو رفتیم خونه داییم ، و خوب یه چند نفر دیگه هم بعدش اومدن ولى زود تر از ما رفتن ما هم یکم موندیم یه گوسفند بی زبون رو هم اونجا کله پا کردیم و منم یکم کمک دادم و بعدش اومدیم خونه!
کلا یه حس بدی داشتم دیشب (دوشنبه) البته حس بدى رو معمولا همیشه دارم ولى دیشب بد تر بود!
به هر حال از هفته بعد همه چى دوباره براى خانواده داییم میوفته رى رِوال و درست میشه...
باز خداروشکر که به خیر گذشت... فقط کاشکى مشکلى پیش نیاد و زیادى کشش ندن...
۰۱ مرداد ۹۵ ، ۱۸:۱۴
۰۱ مرداد ۹۵ ، ۱۸:۱۶