عجیب به روایت سه روز پیش :دی
شنبه, ۱۴ مرداد ۱۳۹۶، ۱۲:۲۹ ق.ظ
میخواستم روایات دیروز (پنج شنبه) و امروز(جمعه) رو هم بنویسم دیگه حسش نیامد :دی البته الان شنبه حساب میشه :دی
چهارشنبه(96/05/10):
امروز ساعت 4:30 کلاس داشتم چون خونم توی راه معلمم بود گفته بود بیا دم بلوار من ساعتای 4:25 از اونجا رد میشم سوارت میکنم (برگشتن هم خودش میرسونه :دی البته اومدن خودم میومدم تا اینو گفت) گفتم باشه و خوب اولین باری هم بود که قرار بود با اون برم دستم نبود کی میرسه دم بلوار برای همین یه پنج دقیقه زود تر از خونه زدم بیرون که تا برسم دم شهرک و برم دم بلوار میشه 4:25 همون موقع هم رسیدم یکم صبر کردم گفتم بذار زنگ بزنم بگم من وایستادم زنگ زدم جواب نداد دوبار دیگه هم زنگ زدم و جواب نداد :| ساعت شد 4:35 که زنگ زدم مامانم گفتم میای برسونیتم؟ جواب نمیده و خوب از شانس خوبم مامانم داشت میرفت بیرون و تا اومد شد 4:45 اینا رسیدم موبایلمو دیدم دیدم زنگ زده بود زنگ زدم بهش:
+ الو سلام آقای ایکس من تو راه کلاس گفتم نیاین دنبالم معطل بشین
- (با یه صدای خسته و خوابالود) آها آره راستش من خواب افتادم
+ :|
- تو الان کجایی؟
+ نزدیک کلاس
- اها برو تو یه سایه ای جایی وایستا من الان میام
+ باشه خدافظ
یکم در کلاس که یه زیر زمین یه ساختمون هست که با یه معلم عربی با هم اجارش کردن و سه تا اتاق (کلاس) داره منتظر موندم و رفتم زنگ زدم دیدم معلم عربیه توعه و رفتم تو و رفتم تو یکی از اتاقا و نشستم رو صندلی و کیفمو گذاشتم کمار صندلی و بازش کردم یکی از کتابامو برداشتم تا میاد بخونم که دیدم یه مورچه روشه :|
نگاه کردم دیدم رو کیفمم یکی دوتا مورچه بودن و رو زمینو که دیدم یر کیفم یکم مورچه بود گفتم احتمالا اومدن بالا... خلاصه یکم خوندم کتابو تا اومد خودش.
من: گفتم نمیدونم چی شده جدیدا مورچه ها خیلی دنبالم میکنن :|
اون: گوشتت شیرینه P:
من(توی دلم): نه بابا مزه شکر(زننده تر البته:دی) میده :|
یکم گذشت و اومدم یه کتاب دیگه برداشتم و دیدم عه وا تو اینم مورچست :|
یه نگاه عمیق به کیفهم انداختم و دیدم مورچه داره از سر و کولش بالا میره :| از یکی از زیپاش میریختن! انگار خودم مورچه کرده بودم توش :| زیپوبستم و به کلاس ادامه دادیم :دی از این مورچه زرد ها هم بودن که من بدم میاد :|
خلاصه کلاس که تموم شد گفتم مامانم بیاد دنبالم و گفتم آقای x من خودم میرم مرسی D: گفت منم دارم میرم میرسونمت گفتم نه مرسی میان...
بعد کیفو همونجا یه دو بار کوبیدم به زمین تا جایی که قشنگ وسط کلاس که سرامیک سفییید هم بود پر مورچه شد :/
به محض اینکه رسیدم خونه کتابامو استخراج کردم (:دی) و کیفو پرتش کردم وسط حیاط گفتم برو گمشو عوضی P:
بعدش مادر گرام زیپاشو باز کرد فقط مورچه فوران میکرد :| جالبه مه قبل از رفتن به کلاس من قمقمه ام رو آب کرده بودم گذاشته بودم تو کیفم :|
حتی توی اونم رفته بودن :|
لعنتیا اصلا سر کلاس برام تمرکز نذاشتن (شکلک خنده)
چه روز مزخرفی بود اخرشم با ملت دعوام شد :|
پ.ن: این پست رکورد بیشترین استفاده از پوکرفیس رو در بین بلاگران شکست :|
۱۹ مرداد ۹۶ ، ۱۱:۲۷
۲۰ مرداد ۹۶ ، ۰۲:۰۰