عجایب غیر قابل قبول واقعی !
شنبه, ۱۴ فروردين ۱۳۹۵، ۰۶:۵۳ ب.ظ
امروز یه اتفاقایی افتاد ! اتفاقایی که نمیشه اسمشو خوب گذاشت ولی خیلی تعجب بر انگیز بودن !
داییم ساعت 5 صبح نمیدونم چیش شد که راهی بیمارستان شدن و از اونجایی که بابام قبلا دکت داروساز همون بیمارستان بوده و میشناخته و از این حرفا با مامانم پا میشن میرن تا الان نتیجه ای که خودم دارم اینه که میگن احتمالا گوش داییم مشکل پیدا کرده و خوب روی عصب هاش تاثیر گذاشته و باعث میشده که اون ناحیه ورم کنه و یا کشیده بشه... قبلا هم دو بار از این مدل اتفاقا واسش افتاد ولی خوب 4 - 5 ساعت بیشتر طول نکشید و خوب شد اما الان که از 5 صبح تو بیمارسانه... و یکی دوبار همدوباره تو بیمارستان اینجوری شده که دیگه واسش ام ار ای نوشتن که ببینن ماله گوشه یا از مغزش هست...
اما اصلش چیه ؟ همین الان مامانم و مادربزرگم رفتن از خونه بیرون که برن بیمارستان و خوب من ازشون چیزایی شنیدم که مغم هنوز گریپاچه :|
12 هم فروردین عروسی برادر زن داییم بوده که مثل اینکه داییم و زن داییم کادو خوبی بهشون میدن ( من نرفته بودم عروسی ) و خوب نمیدونم چه جوریه که ( شهرای دیگه رو نمیدونم ) ولی اینجا یه جوریه که آدمو همچین چشم میزنن که خشتکش میاد رو سرش :||||
ما هم که کلا زمانی احساس داغونی میکنیم به مادر بزرگ گرامی میگیم که نظرمونو بگیرن( البته نظراشون حرف ندارن من یه بار از خستگی له بودم نظرمو گرفتن همچین خوب شدم که عین خر عر میزدم D: ) خلاصه احتمال بر اینه که چشم خوردن دایی گرامی !!
بعد بنده جویا شدم که عاغاااااااااا عاخه چشم خوردگی تا این حد اصن مگه میشه عاخه چه جوری اینا که نیومدن طرفو بزنن که :/
بعد مادر بزرگم دو سه تا داستان تعریف کرد که یکیشو اینجا میگم بقیشو تو پست بعدی به صورت داستانی مینویسم :
اینا از خاطرات خودشه نه داستان های بقیه :
مادر و بابا بزرگم یه باغ داشت که بهش میگفتن باغو که انواع میوه ها رو داشتن و چهار پنج تا از این کندو های زنبور عسل هم داشتن البته باغ به بزرگی یه باغ زراعی نبود به بزگی کیف و حال و گذروندن زندگی خویش بود D:
خلاصه میگفت یه کل ماشالایی بود نمیدونم همسایشون بود یا چه کار میکرد ولی بود :/ میگفتن یه بار این اومد ما یه درخت هلو داشتیم که خیلی پر بار بود یه دونه از این کند و خورد بعدش گفت به به عجب هلویی حتی توی ( فک کنم گفت کهنوج ) هم از این هلو های پیدا نمیشه ،،، بعد صبح بعدش اومدن دیدن اصن درخت شل شده بود گردن این هلو ها همشون خم شده بود و بعدش درخت خشک شد...
--
یه روز بابا بزرگم اومد یکی از این سینی های کندو هارو برداشت و گذاشت که عسلا این آبشار داشتن از میریختن همون موقه این کل ماشالا پیداش میشه یه انگشتی میزنه به این عسلا و میخوره میگه به من از این عسل هیج جا ندیدم اینا گلابن گلاب ،، همون روز یه گله از این زنبور هولوکیا گنده حمله میکنن به کندو اینا همه زنبور عسلا رو له میکنن با خودشون میبرن کلا کندو ها خالی میشن :|||||||
از اون موقع من کلا هنگم تازه دو تا داستان خفن هم گفتن که بر میگرده به دو تا مکان تاریخی شهر کرمان که بعدا اگه شد میگم ولی واقعا چه جوری یه آدم میتونه این قدر چشاش شور باشه و در این حد *** بزنه به زندگی یه نفر ؟؟؟ :|||||
من هنوز به این انرژی موندم :|| شیمی و فیزیک ایناس نه اونایی که تو دوران تحصیل یاد میدن :|
۱۵ فروردين ۹۵ ، ۱۴:۵۸
۱۵ فروردين ۹۵ ، ۱۵:۰۶