×
Music: Yanni - Felitsa | گذاشته شده در 96/07/23 

دنیاى من

دنیای من ، دنیاییست دور از زمین

عجایب غیر قابل قبول واقعی !


امروز یه اتفاقایی افتاد ! اتفاقایی که نمیشه اسمشو خوب گذاشت ولی خیلی تعجب بر انگیز بودن !

داییم ساعت 5 صبح نمیدونم چیش شد که راهی بیمارستان شدن و از اونجایی که بابام قبلا دکت داروساز همون بیمارستان بوده و میشناخته و از این حرفا با مامانم پا میشن میرن تا الان نتیجه ای که خودم دارم اینه که میگن احتمالا گوش داییم مشکل پیدا کرده و خوب روی عصب هاش تاثیر گذاشته و باعث میشده که اون ناحیه ورم کنه و یا کشیده بشه... قبلا هم دو بار از این مدل اتفاقا واسش افتاد ولی خوب 4 - 5 ساعت بیشتر طول نکشید و خوب شد اما الان که از 5 صبح تو بیمارسانه... و یکی دوبار همدوباره تو بیمارستان اینجوری شده که دیگه واسش ام ار ای نوشتن که ببینن ماله گوشه یا از مغزش هست...

اما اصلش چیه ؟ همین الان مامانم و مادربزرگم رفتن از خونه بیرون که برن بیمارستان و خوب من ازشون چیزایی شنیدم که مغم هنوز گریپاچه  :|

12 هم فروردین عروسی برادر زن داییم بوده که مثل اینکه داییم و زن داییم کادو خوبی بهشون میدن ( من نرفته بودم عروسی ) و خوب نمیدونم چه جوریه که ( شهرای دیگه رو نمیدونم ) ولی اینجا یه جوریه که آدمو همچین چشم میزنن که خشتکش میاد رو سرش  :||||

ما هم که کلا زمانی احساس داغونی میکنیم به مادر بزرگ گرامی میگیم که نظرمونو بگیرن( البته نظراشون حرف ندارن من یه بار از خستگی له بودم نظرمو گرفتن همچین خوب شدم که عین خر عر میزدم D: ) خلاصه احتمال بر اینه که چشم خوردن دایی گرامی !!

بعد بنده جویا شدم که عاغاااااااااا عاخه چشم خوردگی تا این حد اصن مگه میشه عاخه چه جوری اینا که نیومدن طرفو بزنن که   :/  اخم

بعد مادر بزرگم دو سه تا داستان تعریف کرد که یکیشو اینجا میگم بقیشو تو پست بعدی به صورت داستانی مینویسم :

اینا از خاطرات خودشه نه داستان های بقیه :

مادر و بابا بزرگم یه باغ داشت که بهش میگفتن باغو که انواع میوه ها رو داشتن و چهار پنج تا از این کندو های زنبور عسل هم داشتن البته باغ به بزرگی یه باغ زراعی نبود به بزگی کیف و حال و گذروندن زندگی خویش بود D:

خلاصه میگفت یه کل ماشالایی بود نمیدونم همسایشون بود یا چه کار میکرد ولی بود  :/  میگفتن یه بار این اومد ما یه درخت هلو داشتیم که خیلی پر بار بود یه دونه از این کند و خورد بعدش گفت به به عجب هلویی حتی توی ( فک کنم گفت کهنوج ) هم از این هلو های پیدا نمیشه ،،، بعد صبح بعدش اومدن دیدن اصن درخت شل شده بود گردن این هلو ها همشون خم شده بود و بعدش درخت خشک شد...

--

یه روز بابا بزرگم اومد یکی از این سینی های کندو هارو برداشت و گذاشت که عسلا این آبشار داشتن از میریختن همون موقه این کل ماشالا پیداش میشه یه انگشتی میزنه به این عسلا و میخوره میگه به من از این عسل هیج جا ندیدم اینا گلابن گلاب ،، همون روز یه گله از این زنبور هولوکیا گنده حمله میکنن به کندو اینا همه زنبور عسلا رو له میکنن با خودشون میبرن کلا کندو ها خالی میشن  :|||||||


از اون موقع من کلا هنگم تازه دو تا داستان خفن هم گفتن که بر میگرده به دو تا مکان تاریخی شهر کرمان که بعدا اگه شد میگم  ولی واقعا چه جوری یه آدم میتونه این قدر چشاش شور باشه و در این حد *** بزنه به زندگی یه نفر ؟؟؟   :|||||

من هنوز به این انرژی موندم :||  شیمی و فیزیک ایناس نه اونایی که تو دوران تحصیل یاد میدن  :|


دیدگاه ها

آواتاز    نویسنده عشق میگه:
   ۱۵ فروردين ۹۵ ، ۱۴:۵۸
داشتانت قشنگ بودش :)
آواتاز    پاسخ:
   ۱۵ فروردين ۹۵ ، ۱۵:۰۶
چشاتون قشنگ میبینه  :)
آواتاز    S҉A҉H҉A҉R҉ .... میگه:
   ۱۴ فروردين ۹۵ ، ۲۱:۴۲
خخخخخخخخ من سکوتو جایز میدونم

ایشالا داییت زودتر خوبشن بیان خونه و مشکلشون جدی نباشه

اره واقعا منم به چشم و نظر اعتقاد دارم خیییییلی افتضاح چش میزنن بعضیا چش ندارن خوشیه کسیو ببینن

بازم ازین داستا بزار دهنمون اب افتاد هوس هلئ کردیم خو:)

خووووشبحال مامانبزرگت اینا ما ک همش تو دود تهران داریم دس و پا میزنیم ولی خیلی دوس داشتم تو شهرای دور و سرسبز یه باغ داشتیم:(

بازم ازین داستانا بزار قشنگ بود و دراخر

لااااااااااااایک به قلم خوبت :)
آواتاز    پاسخ:
   ۱۵ فروردين ۹۵ ، ۱۴:۲۵
ممنون :))
البته اون موقعا توى باغ و ملک هاى بزرگ بیشتر داشتن خانواده ها لما الان هم توى اطراف کرمان میشه جاهاى خیلى قشنگى که پیدا کرد...

چشم میذارم از این داستانا :))

چشاتونو قلم خوب میبینه 😂😅 D:

:))
آواتاز    younes noori میگه:
   ۱۴ فروردين ۹۵ ، ۱۹:۱۸
جالب بود منتظر داستان بعدی ام . 
کی می نویسیش؟


آواتاز    پاسخ:
   ۱۴ فروردين ۹۵ ، ۱۹:۲۷
احتمالا امروز  :)))
آواتاز    ツ η!li میگه:
   ۱۴ فروردين ۹۵ ، ۱۹:۱۲
عجبO_o
آواتاز    پاسخ:
   ۱۴ فروردين ۹۵ ، ۱۹:۱۴
0_0

ارسال دیدگاه


شما هم دیدگاه خود را ارسال کنید   :)

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی