ثبت امروز به عنوان افتضاح ترین روز امسال...!
دوشنبه, ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۱:۴۵ ب.ظ
امروز داغون ترین روزى بود که امسال داشتم و شایدم پارسال ، البته با توجه به زندگیم میدونم هنوز داغون تر هم تو را هست!
از همون اول صبح که بیدار شدن یه دعوان خفیف داشتیم ، بعد سرویس خر نیم ساعت دیر اومد که مجبور شدم با بابام برم ، بعدش اینا به لباس فرم گیر میدادن که من دقیقا اولین روز تو سال بود که لباس فرم نپوشیده بودم و نمیدونم تو طول سال این همه بچه ها نمیپوشیدن به امروز بود فقط؟ بعد داخل رفتیم داخل ساختما مدرسه همه کلاس هارو با هم امتحان میخواستن بگیرن که جا تو سالن کم اومده بود و داخل کلاس ها هم انداخته بودنمون ، من از روى بد شانى افتادم ته گوشه کلاس خودمون بین یه مشت هفتمى و هواى گرم و از اونجایى کلاسمون هم پنجره اى به محیط باز نداره با چراغ روشن بود که چراغ هم یه چراغ از این پر مصرف هاى زرد رو روشن کرده بودن که رنگش زرد تیره بود بعد همچین حالم بد شد که نمیتونستم بنویسم ، بعد از اون هم هر چى تو ذهنم بود پرید انگار سولا کلا نا آشنا بودن و من تا حالا از سرشونم حل نکردم! هر چى روز قبلش خوندم انگار کشک بود... بعد که برگشتن هم این سرویسه زر زر میکرد با اون دعوام شد ، اومدم خونه با برادرم با هم رسیدیم خونه ،، اونم یکم رو مخم راه رفت... تنها قسمت خوبش این بود که یه ساعت بعد از این که اومدم برا اینکه از خودم و... در برم نشستم و بعد از سال ها توى ننه نقلی پست گذاشتم و ورژن جدید یکى از اپلیکشن هایى که ساخته بودمو گذاشتم ولى خوب اون هم یه یه ساعت و نیمى بیشتر طول نکشید... بعدش یکم اومدم تو بلاگ و بعد از چند هفته دوباره روى پروژه اى که میخواستم واسه گرفتن مدرک برنامه نویسى وبسایت بدم کار کردم نمیدونم چم بود خیلى خسته بودم انگار که 48 ساعت پشت هم بدون وقفه دویده بودم... ساعتاى دو دو نیم که ناهارو خوردم دیگه بیهوش شدم تا ساعتای هشت که بیدار شدم
مثل اینکه برادرم با دوستاش رفته بود بیرون و چمیدونم مامانم به بابام گفته بود که فقط بره ببینه دوستاش کین و اینا که پشت تلفن یکم دعوا کردن بعد با برادرم و... دیگه کلا حال و حوصله نداشتم ، مامانمم هر ورى میره یه کارى میکنه هر چى جلو خودمو میگیرم هیچى بهش نگم ناراحت شه فقط میره رو مخم... بابامم که کلا باهاش حرف نمیزنم چون معمولا صحبت هاى ما به دعوا ختم میشه... الانم که هر کى واسه خودش یه وریه و هر از چند گاهى مامانم صدام میکنه که من جوابم یا باشه هست و یا بعدا...!!!
امروز رو به عنوان بد ترین روز امسال ثبت میکنم....
و خوب شما هم مجبور نیستین که این حرفاى منو بخونید پس اگه نخوندید درکتون میکنم و اگه خوندید مچَکر که درداى دلم رو میخونید!
همه گفتندى بگو این نیز میگذرد! / از همه گشتندى و از ما کى مى گذرد؟
۲۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۷:۱۳
۲۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۸:۱۲